سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاکای دانا(علودانی -شیملتو-ده خروار)

حادثه تلخ افشار

آنشب شب سیاهی برای دختران افشار بودند دو دختر خود را میان چاه حویلی بغل دست ما انداخته بودند تا مبادا به دست گروه داعش دیروز بیفتند. او می گوید آنچه آنها در افشار انجام میدادند گروه داعش امروز انجام می دهند دخترانی که مقاومت نشان می دادند مورد اذیت و آزار قرار می گرفتند

با آمدن هر زمستان و هر ماه دلو گویا افشار دوباره اتفاق می افتد. وجدان های آگاه با آمدن هر سال روز، این روز شوم در تاریخ افغانستان احساس درد می کنند. باشنده گان افشار نه از دین رو گشتانده بودند و نه از قانون حاکم؛ آنها قربانی رقابت های سیاسی شدند. درسرزمینی که آیین اش اسلام و کتاب مقدس آن قرآن آنچه بر رسول خدا نازل گردیده است بر مسلمانانی که باشنده گان افشار بودند چنین تجاوزی صورت گرفت. تجاوز و جنایت ضد بشری افشار القاب و عناوین مختلف را بخود گرفت. افشار گاهی اشتباه تاریخی در تاریخ افغانستان پنداشته شد و گاهی هم اشتباه نظامی ولی واقعیت این است که افشار و درد آن فراتر ازین واژه هایی است که سیاست مداران افغانستان برای توجیه جنایت و عملکرد سیاسی شان به کار می برند.

جنایت افشار را در قالب قوانین اسلامی و هیچ قانون موجود در دسترس بشرنمی توان توجیه کرد. جنایاتی که در افشار به عنوان یک واقعیت تحقق پذیرفته است  حتی شنیدن و تصور کردن آن برای انسان ها دارای وجدان و منطق آسان نیست ولی در بیست و یک ماه دلوحادثه ی افشار را با آبشار هایی که از خون مسلمانان رنگش سرخ گردیده بود درج تاریخ معاصر این سرزمین بلا خیز کردند.

وقتی افغان ها به داشتن تاریخ پنج هزار ساله این سرزمین افتخار می کنند، افشار، ارزگان، نابود کردن شصت درصدی هزاره ها توسط نظام عبدالرحمن خان و به یاد گم شده گان جوان هزاره می افتم، گم شده گانی که چندین سال بعد از انتظار فقط نام های شان درج یاداشت کشته شده گان دریافت گردید. با داشتن چنین جنایات در بطن این تاریخ 5000 ساله برای چه  افتخار نمایم؟ کدام جنایت علیه نسل خود را دست کم بشمارم و کدام جنایت علیه نسل خود را به دست فراموشی بسپارم تا بتوانم به این تاریخ و این سرزمین افتخار نمایم. من روزی به داشتن چنین سرزمین افتخار خواهم کرد سیاست مداران حاکم در قدرت به جرایم مرتکب شده شان اعتراف و این سرزمین آنها را به عنوان انسان های منفور نگریسته و آنها مستحق پاداشی بدانند که سزاوار شان است و تا وقتیکه دست هزاره های در قدرت با قاتلین افشار در کاسه قدرت شریک باشد، افشار و ارزگان زخم های شان همچنان ناسور خواهد ماند. ما در سال روز غم ناک ترین و سیاه ترین روز در تاریخ معاصر کشور قرار داریم می خواهم درین روز قسمتی از درد های آن روز شوم را با یکی از بازمانده گان جنایت افشار بازگو نمایم.

نسیمه نام دارد باشنده افشار بوده و حوادث افشار در جلوی چشمانش اتفاق افتاده است. وی دو پسر دارد و دو دختر. چنین می گوید: سال 1371 بود و شب سرد زمستان، شبی بود که دختر کوچک ام آن شب متولد گردید و من درد زایمان داشتم که منطقه افشار را شور و هیاهویی فرا گرفت ومن چون درد داشتم چوبی بزرگی راعقب دروازه گذاشتیم تا مبادا داخل خانه شوند. فریاد و ناله همسایه گان بلند بود و من چشم به راه بودم تا نوزادم زودتر متولد گردد. دردم را فراموش کرده بودم و هر لحظه از پشت دروازه صدا می کردند که دروازه تان را باز کنید ورنه خانه تان را آتش می زنیم ولی ما دروازه را باز نکردیم و دخترم تازه متولد گردید که یک نارجک را در مقابل دروازه  مان منفجر کردند و دروازه خانه ما باز شد. من دخترم را که تازه متولد گردیده با چادر کهنه ای پیچاندم دیدم چند تنفگدار وارد خانه شدند. به محض وارد شدن گفتند طفل را نشان بده که بچه است یا دختر گفتم دختر است گفت باز کن تا ببینم و من این کار را کردم و دختر نوزاد را نکشتند ولی شوهرم را با خود بردند.

 لحظه ای دردناکی برایش بوده گریه کنان قصه می کرد که شوهرم با وجودیکه مریض بود تفنگداران مورد لت و کوب قرار دادند من از یک دستش طرف خود کش می کردم و تفنگداران طرف خود. از افشار تا سیلوی را با پای برهنه دویدم. با وجودیکه تازه طفلم تازه متولد گردیده بود اما دنبال شوهرم آمدم. تفنگداران به سویم سلاح شان را بلند کردند که اگر برنگردم  همینجا شوهرم را از بین می برند و به ناچار برگشتم.

از مقابل سیلو تا افشار سراسر سرگ را جناره های بی سر و پارچه پارچه گرفته بود ولی با پای برهنه از نزدشان در تاریکی شب عبور می کردم و نگران این بودم که بچه ها و برادرم را نبرده باشند. وقتی خانه برگشتم بچه هایم فرار کرده بودند به خانه برادرم رفتم تا ببینم که چه بلایی سر آنها آمده وقتی خانه برادرم که کمی دور تر از خانه ما بود رسیدم دیدم، تفنگداران آنجا هم رسیده بودند و یک برادرم را در مقابل چشمانم همچون گوسفند حلال کردند و دو برادر دیگرم را باخود بردند و همسایه برادرم را که پیر مرد کهن سالی بود به نام قنبر در میان حویلی حلال کرده بوده اند زن و دختران شان در کنار جنازه بی سر پدرشان گریه می کردند و فریاد می زدند که از برای خدا یکی بیاید تا جنازه پدرمان را به خانه ببریم ولی مردی زنده نمانده بود و زنان و دختران همسایه جنازه پیر مرد را کشان کشان به داخل خانه بردند.

آنشب شبیه شب عاشورا در کربلا بود و تفنگداران همچو یزیدیان به زیورات زنان نیز حمله ور می شدند زن ایورم  گوشواره طلا در گوش داشت و تفنگدار جوانی در اول اشاره کرد که گوشواره ات را بیرون بیاور ولی زن ایورم گوشواره را بیرون نکشید و تفنگدار حمله ور شد و گوشواره اش را از گوش هایش بیرون کشید. دختران جوان به خانه ما پناه آورده بودند ولی تفنگداران که نه  به زن ونه  به ناموس هم دین و هم وطن خود احترام قایل بود سراغ دختران آمد. دختران در پشت من خود را گرفته بودند و من چون سپهر از یک دست شان و تفنگداران از دست دیگرشان کش می کردند ولی بلاخره دو دختر جوان را از نزدم بردند و تا امروز از آنها خبری ندارم.

آن شب شب سیاهی برای دختران افشار بودند دو دختر خود را میان چاه حویلی بغل دست ما انداخته بودند تا مبادا به دست گروه داعش دیروز بیفتند. او می گوید آنچه آنها در افشار انجام میدادند گروه داعش امروز انجام می دهند دخترانی که مقاومت نشان می دادند مورد اذیت و آزار قرار می گرفتند...... و به گلوله بسته می شدند. آه کشید و گفت دختر جوان و زیبایی بود که از رفتن با آنها ابا ورزید ولی در مقابل دروازه خانه اش چنان تیر باران شد که اصلاً قابل شناخت نبود.

می گوید به خانه مان کسی نمانده بود و خانه پدرم هم ویران شد و دو برادرم را باخود بردند و یکی را در مقابل چشمانم سر بریدند ناچار برای یافتن پناه گاهی روز دیگر همراه با دخترانم و نوزاد نو تولد در آغوشم به خانه عمه شان آمدم از قضا آنشب عروس عمه ام را درد زایمان گرفته بود شاید اصلاً نه ماهش تکمیل نشده بود و ترسیده بود بابت آن درد زایمان قبل از وقت سراغش آمده بود. تکرار می کند که داعش داعش افشار را داعش گرفته بود و آنشب آنجا هم در امان نماندیم و باز هم جوانانی که تفنگ و برچه دردست داشتند به منطقه آنها هم آمدند و داخل خانه شدند. همچون گرگان درنده مردان را باخود بردند، پول زیورات زنان را به جیب شان میکردند.

 عروس عمه ام که از شدت درد ناله می کرد و مردان مسلح متوجه شدند که زن مریض است گفت چه گب است ای زن را چه کرده است گفتیم از برای خدا مردان را کشتی و پول و طلا را گرفتی حیا کنید این زن را درد زایمان گرفته است بشرمید و از خانه بیرون شوید.

چشمان اش اشک حلقه می زند و می گوید مردان از خانه بیرون نشدند و گفتند تنها چیزی که هنوز ندیدم این است که زن چطور زایمان می کند... قصه را قطع می کند و می گوید از مرد متنفرم و از افغانستان متنفرم همه چیزم را از من گرفت آنها نه تنها به انسان رحم نداشتند بلکه به حیوان هم رحم نداشتند ما که جرم مان هزاره بودن بود ولی آنها حیوانات را هم بی رحمانه می کشتند. هر خانه ای که گوسفند داشت بالای گوسفندان چارزانو می نشستند و فشار می دادند تا هنگامی که حیوان جان می داد.

افشار ویرانه ای شد و جز جنازه و خون چیزی دیگر دیده نمی شد ناچار افشار را ترک کردیم هر زن روی جنازه های تیکه تیکه و بی سر گریه می کرد و از افشار فرار می کرد ما هم خانه یکی از دوستان خود به سرکاریزکابل آمدیم اما سر کاریز هم برای هزاره ها جای امنی نبود از سرکاریز هم قصه های تلخی زیاد را به خاطره دارم ولی وقت نیست امروز فقط آنچه برای دوستانم اتفاق افتاد قصه می کنم. در سرکاریز مردان جوان را باخود می بردند و زنان را با برچه می زدند که درین جمع یک زن را شاهد هستم که هشت ماه حمل داشت و هنگامی که با برچه به شکم اش زدند طفلش از شکمش اش به زمین بیرون افتاد و همچو گنجشک دهن اش چند بار باز باز شد و جان داد.

قصه های تلخ و سیاه روزی ها ادامه داشت افشار که تمام شد و درد برادران گم شده و سربریده ام هنوز تمام نشده بود که طالب ظهور کرد و این بار به چهار آسیاب فرار کردیم من همراه 28 دختر و زن جوان چهار شب همراه مردان مسلح بودیم. در چهار آسیاب بچه های کوچکی که کلاه های سفید بر سر داشتند به نام هزاره روی ما تُف می انداختند و در روزهای نخست بود که جنازه برادر گم شده ام را هم در مسجد آنجا دریافتم، برادرم را در جمعی دریافتم که همه شان را باآّب جوش به شهادت رسانیده بودند وگفته می شد که هزاره ها را در دیگ آبجوش می انداختند.  در چهار آسیاب هم  جنگ جریان داشت و پایم همانجا چَره خورد و تا امروز معیوبم . در چهار آسیاب از شهادت مزاری هم خبر شدیم و همراه با همراه هان شهید مزاری یکجا شدیم، چون سرپرستی نبود که از ما محافظت می کرد همراه با مردانی که جنازه شهید مزاری را می خواستند از چهار آسیاب به غزنی ببرند به  سراب غزنی رفتیم و زمستان را در قریه حاجی خو سپری کردیم و خاطره خوشی از مهربانی مردم غزنی دارم.

امروز من سرپرستی خانواده ام را به عهده دارم چون شوهرم بعد از دوسالی که نزد مهاجمان افشار اسیر بود اعصاب اش را از دست داده است. خانم نسیمه قصه دردناک شوهرش را چنین بیان می کند: گفتم که شب اول وقتی دختر کوچکم چند دقیقه می شد که متولد شده بود مهاجمان شوهرم را با خود بردند و من باوجودیکه خود مریض بودم با پای برهنه از افشار تا سیلوی را دنبالش آمدم ولی آنها شوهرم را با خود بردند و مدت دو سال شوهرم را با خود نگهداشتند و آنقدر مورد شکنجه قرار داده بودند که حافظه اش را از دست داده بود و در اخیر او را در چهار راهی کوته سنگی رها کردند بودند. تنها چیزی که به حافظه شوهرم بعد از دو سال شکنجه مانده بود این بود که خانه ام در افشار است و پسرم... نام دارد و بلاخره بعد از یک هفته او را در تایمنی در خانه دوستان در حالی در یافتم که دست و صورت اش همه سوخته بود.

 نسیمه قصه می کند که دو سال بعد هم از سرو دست و صورت شوهرش زرد آب می آمد چون به گفته خودش مهاجمان افشار با آتش سیگار او را مجازات می کردند و امروز او در یکی از ادارات دولتی به صفت خدمه کار می کند. چون به دلیل معیوبیت پایش نمی تواند مسئولیت اش را به شکل درست انجام دهد چندین بار از یک اداره به اداره دیگر تبدیل شده است. می افزاید باز هم به وضعیت کنونی خوشحالم اگر برای پسر بزرگم یک کار پیدا شود چون من توانایی انجام کارهای شاقه را ندارم  و مقدار معاشی که دریافت می کنم نصف آن به دوای دوکتور مصرف می شود خلاصه دنیای از مشکلات را دارم ولی دعا می کنم که خداوند بالای افغانستان و مردم اش رحم کند.

به امیدی روز هستم و برای رسیدن به آن روز مبارزه می کنم که ناقضین حقوق بشر را سیاه روی تاریخ این سرزمین سازم..

 

 (گرفته شده ازسایت جمهوری سکوت به قلم خانم عارفه پیکار)

 


ارسال شده در توسط محمد اسحاق مهدوی